برای دیدن تاجمحل توی هند، هم پیک هم پونی اشتیاق خاصی داشتند و این کاملاً از سطح انرژی و خوشحالیشون مشخص بود. راه زیادی رو طی کرده بودن تا به اونجا برسن و برای همین حسابی گرسنه بودن. ساموئل تصمیم گرفت اول ناهار بخورن و بعد از اون برن از مسجد دیدن کنن. وقتی وارد رستوران نزدیک اونجا شدن، فضایی باز رو دیدن که جای مناسبی برای ناهارخوردن بود. پونی ماهی سفارش داد و پیک تصمیم گرفت تا ساموئل براش غذا انتخاب کنه و اونهم دو تا بشقاب بیف و سبزیجات سفارش داد، پیک اولش زیاد استقبال نکرد ولی بعد از سرو غذا و قاشق اولی که خورد فهمید اعتمادکردن به ساموئل خیلی هم بد نیست و اون انتخاب خوبی داشته. اونطرف میز پونی بود که اصلاً توجه نداشت دو تا دوستش هم هستن، خیلی شیک دستاشو شست، دستمال رو روی پاش قرار داد، لیموی دورچین رو روی ماهی ریخت و شروع کرد به خوردن غذا. بعد از تمومشدن غذاش هم دور لبش رو زبون کشید. بعد هم دستای پشمالوش رو زبون زد و رفت. پیک و ساموئل هم که همینجوری با هم صحبت میکردن و میخندیدن، بعد از رفتن پونی به هم نگاه کردن. ساموئل ادای راهرفتن پونی رو درمیآورد و میگفت گربه ازخودراضی فکر کرده پادشاه هنده. بعد از دقایقی اونها هم غذاشون تموم شد و رفتن سمت ون تا ساعاتی رو استراحت کنن. ساموئل گفت من که خیلی علاقه دارم برم تاجمحل رو ببینم، شما آمادهاین؟ یه لحظه نگاه کرد دید پیک و پونی در حال چرتزدن هستن و گفتن نه تو برو ما میآیم. ساموئل هم فرصت رو غنیمت شمرد و رفت سمت مسجد تا بتونه تنهایی از آثار اونجا سر فرصت و بدون دردسر دیدن کنه. پیک و پونی هم به یه خواب زمستونی حرفهای رفتن و از اونهمه شوروحالی که اولش داشتن خبری نبود.
ساموئل رفت و از تاجمحل دیدن کرد. چون باید شب رو به هتل مورد نظرش میرفت. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد برای برگشت، وسط راه بود که پیک و پونی از خواب بیدار شدند و متوجه شدن ساموئل تنهایی از تاجمحل دیدن کرده و بدتر اینکه داره برمیگرده و سرشون بیکلاه مونده. پونی که به افق خیره شد یه چیزی در این حالت که “اسیر شدیم از دست این پیرمرد پرحاشیه.” پیک ولی سروصدا میکرد و اینور و اونور میرفت و از ساموئل میخواست برگرده ولی ساموئل کارش رو کرده بود و میگفت میخواستید نخوابید. این تنبیه شما میشه برای دفعه بعد که جایی رفتیم خواب رو ترجیح ندید. هر دوشون رو حسابی اذیت کرد تا از کاری که کردن پشیمون بشن. وقتی شب به هتل رسیدن، موقع خواب ساموئل که دید هر دوشون بیانگیزه دارن میرن به رختخواب، بهشون قول داد فردا هم دوباره به اونجا برن تا اونها هم بتونن تاجمحل رو ببینن…