پیک حساسیتش زیاد شده بود. پشت هم عطسه میکرد. به گرد گل حساسیت داشت. ساموئل هم اونا رو برده بود توی یکی از باغ گلهای خاص آمستردام و حسابی داشت لذت میبرد. پیک با اینکه حساسیت امونش رو بریده بود، ولی داشت از منظره لذت میبرد، اما پونی یه گربه بیتفاوت بود که اصلاً نه رنگ گلها براش جذاب بود، نه بوی گل و نه هیچچیز دیگه . فقط همینجوری با کسالت خاص توی محیط میچرخید و نهایتاً با چشماش چرخش مگسها رو دنبال میکرد و اونقدر خسته بود که حال نداشت حتی دنبالشون کنه.
ساعت زیادی رو توی باغ گل سپری کردن و کمکم عطسهها به جایی رسیده بود که ساموئل هم داشت کلافه میشد. تصمیم گرفتن چندتایی عکس بگیرن. اونهم چه عکسایی. حتی کسایی که قیافههای اونا رو توی عکس میدیدن، میفهمیدن هرکدوم چه حسی دارن. ساموئل یه لبخند رضایتبخش از اونهمه رنگ و زیبایی داشت. چشمای پیک از میزان حساسیت و عطسه تبدیل به خط شده بود و قیافه خاص پونی که نشون میداد این گربه بیتفاوت با چهرهش میگه، “خب که چی؟ اینجا اومدیم که چی بشه.”
ساموئل پیشنهاد داد که توی رستوران همونجا ناهارشون رو بخورن و بعد کمکم آماده حرکت بشن. این بدترین خبری بود که میشد به پیک و پونی داد. ساموئل چطور متوجه نشده بود که خودش فقط داره از اون مکان لذت میبره؟! وقتی وارد رستوران شدن همهجا با گل تزئین شده بود. همهجا بوی گل میداد. این برای ساموئل عالی و کاملاً جذاب بود، اما برای پیک…
اصلاً فکر اینکه قراره با همون روند، هم عطسه کنه هم ناهارش رو بخوره داشت دیوونهش میکرد. حتی با نگاههای مظلومانش هم نمیتونست ساموئل رو منصرف کنه. پونی همینجوری به اطرافش نگاه میکرد. “خب که چی؟ الان بیرون پر از گل بود. اینجام گل. همهجا گل. حتماً قراره ناهار هم برامون گل بیارن…” ساموئل خودش منو رو دستش گرفت. خب حالا امروز رو من برای شما انتخاب میکنم. پونی چون خیلی بیذوق بوده، امروز قراره یه مقدار سیبزمینی با سبزیجات بخوره، اما پیک بهخاطر اینکه با وجود حساسیتش به محیط، خیلی مهربون بود جایزه داره، جایزهش هم یه کنسرو مرغ حسابیه.
عطسه پیک قطع شد. “مرغ؟” با تکوندادن دمش و دهنش که آب افتاده بود نشون داد اون لحظه اصلاً یادش رفته کجاس و حسابی خوشحاله ولی نمیشد به پونی نگاه کرد. انگار میگفت “من؟ سیبزمینی با سبزیجات؟ چیکار داری میکنی ساموئل؟ مگه من گیاهخوارم؟ من از خانواده ببر و شیرم! این چه رفتاریه با من داری؟؟؟”
ولی خب بههرحال تا بیان به اینا فکر کنن ساموئل سفارش داده بود. میشه اینجوری گفت که پیک اون شرایط سخت رو یادش رفت چون ناهار خوبی در انتظارش بود ولی پونی روز بدی رو با این ناهار داشت و اینکه احتمالاً تا غروب صدای شکمش از گرسنگی کلافهش میکنه، قطعاً لحظات سختی رو پیش روی اون میذاره.