وقتی وارد شهر بارسلون شدند همهچیز خاص به نظر میاومد. اونها با ون قدیمی خودشون خیابونها رو میگشتن. انگار خبرهایی توی شهر بود؛ وقتی از یه عابر پرسید توی شهر چهخبره، عابر بهش گفت قراره بازی فوتبال مهمی انجام بشه و جمعیت پرشوری رو نشون داد که طرفدار قدیمی تیم بارسلونا بودن. همهشون صورتشون رو رنگ کرده بودن و با پرچمهاشون همینطور که شعار میدادن بهسمت ورزشگاه میرفتن.
ساموئل وقتی به چهره پیک و پونی نگاه کرد متوجه شد خرید بلیط فوتبال اصلاً نمیتونه برای اونها جذاب باشه، پس باید کاری رو انتخاب میکرد که به دوستاش هم خوش بگذره. از یک مغازهدار محلی پرسید بهجز فوتبال از چه جشن دیگهای میتونه دیدن کنه که هیجان هم داشته باشه. فروشنده نگاهی به ساموئل انداخت و لبخندی زد و بهسمت خیابون اصلی اشاره کرد. ساموئل ماشین رو همونجا پارک کرد و تصمیم گرفت پیاده حرکت کنن. به خیابون که رسیدن، شلوغی زیاد شد و همه اینور و اونور میرفتن. مردم کنار حفاظها قرار گرفته بودن و یه دریچه خالی سمت خیابون باز بود. اول پونی حرکت کرد و بعد هم پیک. ساموئل هم بهناچار دنبالشون رفت و از دریچه رد شدن. وقتی وارد شدن دو طرف سمت چپ و راست خلوت بود و مردم همه از پشت حفاظ تشویق و سروصدا میکردن. پیک که یه سگ خیلی باهوش بود قبل از هرچیزی احساس کرد اوضاع مرتب نیست و انگار داره اتفاقی میافته ولی پونی داشت لذت میبرد و فکر میکرد همه دارن اون رو تشویق میکنن. ساموئل تا اومد نزدیک در بشه و برگرده در رو بسته دید و توی اون شلوغی هیچکس سؤالش رو نمیشنید که بخواد جواب بده. کمکم داشت گردوخاک بهسمتشون میاومد. هر سه تاشون و باقی مردم بهسمت راست خودشون نگاه کردن. بیتابی پیک زیاد شده بود و انگار داشت خبر میداد که اتفاقی توی راهه؛ از میون گردوخاکهایی که راه افتاد یه گاو کوچیک خیلی سرگردون به سمتشون اومد و از کنارشون رد شد. نه پیک نه پونی هیچکدوم اوضاع خوبی نداشتن و ترسیده بودن. تا ساموئل اومد از مردم سؤال کنه یهو یه لرزشی زیر پاش حس کرد و گردوخاک خیلی زیاد شد. به فاصله چند ثانیه یکی از مردم با صدای بلند فریاد زد «باید فرار کنی»
ساموئل گفت: «برای چی؟» اون صداش رو بیشتر کرد، «گاوهای وحشی دارن میآن»
تا به خودشون اومدن دیدن یه سری دیگه از مردم دارن با سرعت فرار میکنن و پشتسرشون هم گاوها دارن میآن و به نفر اول که رسیدن با شاخ پرتش کردن اون سمت. بعد از دیدن اون صحنه تا جایی که جون داشتن فرار کردن، در حدی که هیچکس بهشون نمیرسید. انتهای باند فرار، از نردهها بالا رفتن و از اون سمت خودشون رو رسوندن به یه جای امن. هاجوواج یه جا نشسته بودن.
خانم مسنی که از دور رفتار ساموئل و پیک و پونی رو زیر نظر داشت، اونها رو دعوت کرد تا وارد کافهش بشن و چیزی بخورن. ساموئل هم با کمال میل این پیشنهاد رو قبول کرد. پونی که دیگه از حالت یه گربه مغرور به یه گربه خسته و ترسیده تبدیل شده بود از ساموئل خواست تا به انتخاب خودش براش غذا سفارش بده. پیک هم اینقدر که ازش انرژی رفته بود، درخواست کرد تا براش یه تکه گوشت گوساله طبخ کنن و بیارن تا بلکه با اون، انرژی بهش برگرده و دوباره بتونه سرحال بشه. خانم کافهدار، اونقدری خوب و لذیذ غذا درست کرده بود که هیچکدوم از اون سه تا نتوستن ایرادی ازش بگیرن و با حرص زیادی غذاشون رو تا آخرین لقمه کردن. شاید توی سر پیک این موضوع میگذشت که این غذای خاص با اون اتفاقات قبلش برای همیشه توی ذهنش خواهد موند